مامور عبدالرشيد خان
نويسنده غفار عريف نويسنده غفار عريف

 

"مامور عبدالرشيد خان"

 

 داستاني از:

سرنوشت (مجموعهْ داستان هاى كوتاه)

 

 

ياد اّن روزها بخير كه به منظور احوال گيرى از خاله زاده ام از موتر هاى لينى پايه دان كشال در ايستگاه چوك دهمزنگ پائين ميشدم. خاله زاده ام عبدالرشيد خان در قسمت عقبى چوك در يك عمارت كهنه كه به مسافرخانه و يا بهتر گفته شود مجرد خانه مشهور بود، كوته داشت. راه رفت و اّمد مسافرخانه، روبروى سينماى بريكوت، از سرك عمومى كوته سنگى، توسط يك سرك خامه جدا ميشد و تا دامنه هاى كوه امتداد ميافت.

خصلت و كركتر مامور عبدالرشيد خان كه نام خانگى اش "جان اّغا" بود از تركيب عجيبى بنا يافته بود. اّنقدر خرافاتى، خيالاتى، ماليخوليايى، موهوم پرست و تاريك انديش و معتقد به جادو و جدو بود كه در جمع اقارب و خويشاوندان بى جوره و كمياب بود. كته مهر و زمخت بود كه تبارز صميميت به دوستان و همكاران برايش كار نچندان اّسان مياّمد. اّميزش و برو بيا را نزد خود خوش نداشت، ليكن خوش داشت بر خوان ديگران مهمان گردد. فكر ميكردى سختى و ممسكى و موذى گرى را از روز اول و ازل با خود به ارث اّورده باشد. اّب به اّسانى از دستش بر زمين نمى ريخت. خلاصه از بى خيرى و موذى گرى، جان و زندگى خودش عذاب ميكشيد. اين خوى و عادت از سر و صورت خودش و سر و سامان اتاقش بخوبى پيدا بود. اتاقش بى اندازه تنگ و ترش بود كه به مشكل ميتوانستى جاى پاى ماندن و سوزن انداختن پيدا كنى. اتاق طورى بنا يافته بود كه در روزهاى اّفتابى از پنجرهْ اّن كه روبه تپه باز ميشد، كمتر اشعهْ خورشيد بدرون راه ميافت. چهارپائى، چپركت و يا تخت خواب نداشت، در كف اتاق كه با شطرنجى وطنى فرش بود، ميخوابيد. در ديوارهاى اتاق رفك هاى چوبى را ميخ زده بود تا كتاب هاى ضخيم و قطور انگليسى را بالاى اّنها بگذارد. اگر از نزدش سوال ميشد كه جان اّغا اين كتاب ها را چه ميكنى؟

دفعتاً بجواب ميپرداخت :

روزانه بعد از ختم وظيفه، در اتاق  خود را با كتاب ها مصروف ميكنم تا رمز و فرق بين درست و غلط را بشناسم!

ظروف و وسايل پخت و پز عجيبى داشت. اشتوپ سويدنى، منقل برقى سيمى فرسوده، ديگ و كاسه و پياله و چاينك كهنه، چمچه و قاشق و پنجه رنگ و رخ رفته... زينت اتاق او را ميساختند. غذاهاى مخصوص از خاندان تركارى، سبزى خشك و باقليات پخته ميكرد. در پخت و پز دست گرفته عمل مينمود و پرنسيپ صرفه جوئى را رعايت ميكرد. روغن و نمك را از دور به ديگ و كاسه نشان ميداد. از مرچ و مصالح و سير و پياز به نسبت ناخوشى هميشگى كمتر استفاده بعمل مياّورد. گوشت را بدليل اينكه شامل ماكولات چاشت مامورين دولت بود، پخته نميكرد و مقدار اّن را به تامين پروتين حيوانى ضرورت روزانهْ وجود كافى ميپنداشت. بعوض چاى "سياه و سبز" هميشه اّب جوش مينوشيد. اگر به خانهْ اقارب و خويشاوندان مياّمد و يا نزد دوستان خود ميرفت، همه كس اين عادت او را بلد بودند، كار اّسان چاينك اّب جوش را پيش رويش ميگذاشتند.

جالب اين بود كه عبدالرشيد خان در اتاق خود يك راديوى كهنه بالتى خور داشت، گاهى كه به احوال پرسى اش ميرفتم، ميديدم كه گوتك راديو را چندين مراتب بطرف چپ و راست دور ميداد و يك استيشن خارجى را پيدا ميكرد و خواندن هاى چيغ و پيغ دار را مى شنيد كه براى من خسته كن تمام ميشد. بعد ها فهميدم كه خاله زاده ام علاقمند موسيقى كلاسيك غربى بود و با شنيدن موزيك اّركسترائى رنج خود را گل ميساخت.

جان اّغايم در تمام دورهْ ماموريت خود در مركز، هرگز محل بود و باش اش را به نسبت پائين بودن كرايهْ اتاق، تبديل نكرد. با اين كار معتقد بود كه فقير نشينى ميكند و بنابه گفتهْ خودش به دنياى دون دلبستگى ندارد. هميشه از ناخوشى و مريضى بخصوص گرنگى گوش ها و تكليف بينى ميناليد. مثل اينكه بيمار بدنيا اّمده باشد، بعد از صرف اوقات (غذا) خريطهْ ادويهْ خود را باز مينمود و اقسام دواها را به نوبت ميخورد و اّب جوش مينوشيد. بعوض اينكه از شير و محصولات اّن (لبنيات) بشكل طبيعى استفاده بعمل اّورد، شير گاو و گوسفند را در وريد خود پيچكارى ميكرد.

مامور عبدالرشيد خان را بعضى اقارب و خويشاوندان همسن و سالش، همصنفان دورهْ مكتب اش از سر شوخى گاهى مامور محلوچ، سر كاتب پشم گوسفند، كاتب كرم ابريشم، باشى دستگاه چوچه كشى مرغ، محافظ نسل گيرى حيوانى و زمانى هم متخصص امراض ناخن ميگفتند. هرگز از اين نوع شوخى ها نمى رنجيد و بدل نمى گرفت. او كه از طريق مدرسه امكان شموليت در موْسسهْ تربيوى كارمندان وترنرى (در اّن وقت به سطح فاكولته ارتقا نيافته بود) پيدا كرده بود و سند فراغت بدست داشت، بخود ميباليد و به همين سبب در وزارت زراعت مقرر شد و از چوكات  ماموريت شامل فاكولتهْ زراعت گرديد گواهى نامه حاصل كرد.

يگان وقت كه خوش خوى ميبود و اگر كسى با او شوخى ميكرد، دفعتاً با صداى افتخار اّميز و احساس غرور به مقابلهْ لفظى ميپرداخت :

- مه دو فاكولته ره خلاص كديم.

- وترنرى ره خوانديم.

- فاكولتهْ زراعت را تمام كديم.

اين بگو مگو هاى لفظى عبدالرشيد خان، حس كنجكاوى و پرسش را نزد بعضى افراد بر مى انگيخت. عدهْ كه نمى دانستند ميخواستند بفهمند كه مامور صاحب چگونه دو فاكولته را پاس كرده است. زيرا رفتار و كردار، شيوهْ تفكر، ذوق و سليقه و پوزچنهْ او به اّدمى نمى ماند كه اصلاً درس خوانده باشد و اين توانائى را در وجودش نمى ديدند كه باور انسان را به قبول ادعاهاى او بارور سازد. با وجود اينكه بالايش سنگين تمام ميشد و به پرس و پال چندان علاقه نشان نمى داد، باّنهم در مورد معما از او مى پرسيدند:

جان اّغا!

- چه وقت شق ناجورى حيوانى ره پاس كدى؟

- باز چه طور شد كه فالكوته زراعته بخوانى؟

- كته ايقه خواندن چقه تنخواه ميخورى؟

- اّفرين كه كله ات زور درس و سبق دو فالكوته ره ورداشت كد!

- حتماً بسيار مغز بادام خوردى؟

عبدالرشيد خان كه دايم غرق در دنياى تخيلات خود ميبود و هوش و حواس رفته به نظر ميرسيد، از پرسان ها بخود تكان ميخورد و به اين فكر مى افتيد كه ديگر نوبت شوخى ها تمام شده، واقعاً سوال كنندگان ميخواهند چيزى را بدانند. پس از مكث كوتاه خود را جمع و جور ميكرد و افكارش را منسجم ميساخت، حركاتش نشان ميداد كه در درون خود متلاطم است. خيلى رسمى و با نگاه هاى از خود راضى، وليكن با لحن سوزناك به پاسخ ميپرداخت :

- دعاى خير پدر و مادر ده پشتم بود.

- پدر و مادر خدا بياّمرزم دين كده بودن كه هرو مرو از خواندن و خط و قلم دريغ نكنم. دعاى خير اّنها به مه شيمه و قوت و حركت و بركت داد كه ده سبق هاى خود كامياب شوم و خودم نيز شوق فراوان به اّموزش داشتم، توانستم بمقصد برسم.

گرچه اكثر كس ها ميدانستند كه پدر و مادر مغفرت شدهْ عبدالرشيد خان از نعمت سواد محروم بودند. خواهر و برادرش نيز خواندن و نوشتن را ياد نداشتند، صرف ميخواستنداو را سر گپ بياورند.

عبدالرشيد خان با وجود فراغت از موْسسهْ وترنرى و ختم تحصيل در فاكولتهْ زراعت، اّنقدر اّدم بى بخت و بى ستاره و بى كام و بى زبان و پس رفته بود كه در طول ماموريت هيچ وقت بمقام دولتى مورد توجه نرسيد. همچنان با اينكه با زبان انگليسى صحبت كرده ميتوانست هرگز از امكانات خارج رفتن كه در وزارت زراعت زياد بود، مستفيد نگرديد.

 


خاله زاده ام در اوقات رسمى و غير رسمى لباس هاى نامنظم و بى اتو مى پوشيد و كلاه پوست بسر ميكرد، اتفاقاً رنگ جلدش نيز مايل به نصوارى تيره بود. عادت بمرگش سينما رفتن بود. نام سينما هائيكه فلم هاى عشقى، جنگى، پوليسى و داراسنگى و يا فلم هاى ايرانى را به نمايش ميگذاشتند، نمى گرفت. اصلاً به سينماى بهزاد، فرخى، پامير، تيمورشاهى علاقه نداشت. از جمله فلم ايرانى صمد اّغا كه چند روز متواتر در چند قدمى اتاقش چليد وتكت دخولى اّن حتى در بازار سياه به مشكل پيدا ميشد، هيچ علاقه نگرفت كه به تماشاى فلم برود. كشته و هلاك رفتن به سينماى اّريانا، پارك و زينب بود كه فلم هاى غربى را به نمايش ميگذاشتند. افسوس كه نه سينما رفتن و نه تماشاى فلم هاى غربى بالاى سليقه، كلتور و طرز زندگى عبدالرشيد خان تاثير مثبت گذاشتند، بلكه همان جزم و خرافاتى كور دليلى كه بود، همچنان باقى ماند.

يكعده اقارب دلسوز كه زندگى عبدالرشيد خان را قدم به قدم زير نظر داشتند، ميخواستند به اين حالت زار و دشوار او نقطهْ پايان بگذارند. منظور اين بود كه پاى او را بند كنند. در روزهاى جمعه كه بخانهْ اّنها ميرفت، بزرگان به او وعظ و نصيحت ميكردند، سرگذشت اّدم هاى ديگر را مثال مياوردند و راز و رمز زندگى را بر ميشمردند تا جان اّغا را اّمادهْ پذيرش اين مطلب سازند كه به كار اقدام به نامزدى اش تن در دهد. سر انجام بعد از راضى ساختن اش، اين جا و اّنجا تك و دو صورت گرفت و اّخر كار با يكى از دختران اقارب كه تساوى سن و سال بين شان وجود داشت، نامزدش كردند. با اينكار در زندگى خاله زادهْ ما فصل جديدى اّغاز نهاد و صفحهْ نوينى گشوده شد كه پاگذاشتن در پلكان هاى اّن با خوى و خصلت او هيچگونه مطابقتى پيدا نميكرد. هركس ميدانست كه بالا كردن سنگ گران نامزدى از شست او پوره نيست، ليكن تلاش ها صرف در جهت انجام كمك صادقانه به او جريان داشت كدام قصد ديگرى در كار نبود.

عبدالرشيد خان كه براى اولين بار خود را در برابر عمل مصرف كردن پول اّنهم به پيمانهْ زياد مجسم ميساخت و از مراسم نامزدى و رسم و رواج اطراف بخوبى اّگاه بود، فكر ميكرد در مقابل كوه مرتفعى قرار دارد كه بالا شدن به اّن توانائى ميخواهد و تسخير بلندى هاى كوه كار هر كس نيست. خود را خيلى عاجز و ناتوان مي يافت و در فكر برخورد تازه به زندگى اّينده نمى شد.

نامزدى جان اّغا در نزد تعداد از دوستان و اّشنايان به رويداد عجيبى تلقى گرديد، شايع شدن خبر اّن عدهْ را حيرأت زده ساخت. در بين اقارب و خويشاوندان و دوستان دور و نزديك اين حرف ها شنيده ميشد:

- خدا خوب كنه، جان اّغا بخير قنغاله شده.

- خوش اس، از تنهائى خلاص ميشه.

- اّينده اش را خدا خوب كنه.

يكى  دو ماه اول دوران نامزدى كاملاً نورمال سپرى شد، نه كدام فوق العادگى داشت و نه بدرد سر تبديل شده بود. ليكن با گذشت زمان جان اّغا مجبور بود پارهْ از رسم و رواج هاى محلى را نسبت به فاميل نامزد خود رعايت كند. عيدى، براتى و نوروزى ببرد كه همه مصرف پول را ايجاب مينمود. اگر گاهى به ديدن و احول پرسى بداّنجا سرى ميزد دست خالى ميرفت و دست خالى بر مياّمد. هرگاه كسى به او ياد ميداد كه چگونه خود را درين مرحلهْ حساس زندگى عيار سازد، خود را نافهم ميانداخت، يك گوش خود را در ميكرد و گوش ديگرش را ديوار ميساخت.

چند سالى بدين سان سپرى شد. گذشت ايام هيچ تاثير مثبتى بالاى خاله زادهْ ما وارد نياّورد. هر روز حرف هاى طعنه اّميز و كنايه دار مانند نشتربه   آدرسش حواله ميكردند:

- جان اّغا چرا طوى نميكنه؟

- قنغالش ضغير است، مانده كه كبير شوه؟

گاهى كه از خودش در مورد مى پرسيدند، در ابتدا گونه هايش سرخ ميگرديد، ولى بدون اّنكه تحريك شود و عصبى به نظر برسد، جواب ميداد:

- از كجا شوه، پيسه ندارم.

- طوى كردن خو مصرف كار داره، از يك معاش ماموريت چه ميشه!

- نصف معاش ماهوار ره دوا ميخرم، نيم ديگشه ده كرايهْ اتاق ميتم و خرچ و خوراك ميكنم.

- كدام پس انداز ندارم.

عبدالرشيد خان هفت سال تمام را با قهر و ناز و رنجش و اعصاب خرابى در حالت نامزد بودن گذرانيد. سر انجام در نتيجهْ تلاش هاى پيهم وعظ و نصيحت بزرگان قوم و خويشاوندان خير خواه حاضر به برگزارى مراسم عروسى خود شد. چند روز اول را بقول خودش به همراهى عدهْ سياه سر و سفيد سر در سر گردانى بخاطر خريد جوره و جامه در بزازى ها اهل هنود تير كرد. نرخ بلند برنج و روغن يعنى برنج لك و مين و روغن زرد و نباتى، نمك و زرد چوبه در مندوى فغان اش را به اّسمان ها بلند كرده بود. نمى خواست در مصرف نقل و خينه، چاى و بوره افراط صورت گيرد بناً در خريد اّنها از احتياط كار گرفت. از تيل فروشى ها شهر يك پيپ تيل خاك براى روشن كردن گيس ها و اركين ها تهيه نمود. گوشت گاو و گوسفند را به نرخ مناسب از قصاب قريه نزديك باغ شان خريد. پياز و كچالو و بادنجان رومى و بادنجان سياه را مجبور نبود كه خريدارى كند، حاصل زمين خودى بودند. بدين گونه همه خرج و برج گران و كمر شكن عروسى اّماده گرديد، مانع ديگر را در سر راه برگزارى محفل نميديد.

انتظارى ها به پايان رسيد. اّنهائيكه چند روز بود بخاطر اشتراك در محفل خوشى جان اّغا به اصطلاح نمك اّب ميخوردند به انتظارى خود پايان دادند. اما عبدالرشيد خان كه عنان تمام اختيارات را در دست خود گرفته بود و ميخواست از مصارف بى مورد جلوگيرى بعمل اّورد، تمام  گپ ها يعنى محفل پيشخورى، خويشخورى، شب خينه و شب نكاح را يكجائى و در يك مراسم خلاص كرد. عروسى جان اّغا اّنقدر بى نور و نمك بود كه مپرس، نه به خانهْ عروس خيلى ساز ميده اّورده بود كه در كف دست دختر خانم در شادى موزيك خينه ميگذاشتند و سرود: "حنا بياريد، بر دستش بماليد" را ميخواندند و نه در خانهْ شاه خيلى "بچه طلا" و يا كدام اّواز خوان ديگر بود كه با اجراى اّهنگ هاى مست و شاد مخصوص محافل عروسى بخوشى محفل مى افزودند. اتفاقاً در جمع اشتراك كنندگان از خود و بيگانه هم كسى يافت نميشد تا با نواختن زير بغلى و يا كدام اّلهْ موسيقى ديگر و خواندن چهار بيتى هاى محلى به رنگ محفل گرمى ميبخشيد. خلاصه مجلس ترحيم بود نه محفل عروسى. بر خلاف عرف و رسم و عادات مروج عروسى هاى اطراف، عروس را بى سر و صدا از شهر به قلعهْ باغ اّوردند و روز هاى بعد به مراسم تخت جمعى و عروسى ديدن مجال نداد.

براى عبدالرشيد خان همسر پيدا كردن، در ميان انبوهى از گرفتارى ها و درد سر هاى گذشته اش، بدرد سر ديگرى تبديل شد و تلخى هاى تازه بر تلخكامى هاى گذشته اش افزون گرديد. او كه مرد خرافاتى و بى تصميم بود و همه چيز را از دريچهْ تاريك و ديدگاه تنگ شخصى به تحليل ميگرفت و از كاروان پيشروندهْ تمدن و فرهنگ زمان بسيار عقب مانده بود، قبول و رعايت پارهْ از قواعد و نزاكت هاى زندگى مشترك برايش مشكل به نظر ميرسيد. از اّن هنگام به بعد هر بلا و مصيبتى كه بر سرش مياّمد از قدم شوم زن خود ميدانست. اوقات تلخى و بندش در زندگى روزمرهْ خويش را ناشى از جادو و تعويذ كردن خانم خود ميپنداشت، حدس و گمان ميزد كه همسرش دودى ميكند و "شويست" برايش ميدهد كه طبعاً قبول يك چنين شيوهْ تفكر و اتهامات ناموجه براى عروس غير قابل تحمل بود.


داماد عزيز(!) با ختم رخصتى بيست روزه دوباره به سر كارش بمركز اّمد و در تعطيل هاى اّخر هفته بخانه ميرفت. اما عروس كم بخت دوران دشوار زندگى را اّغاز نمود. با روحيهْ تشويش اّور ناچار بود شرايط ناراحت كنندهْ را استقبال كند، مجبور بود در شب بعوض برق چراغ تيلى را روشن كند. همين كه اّفتاب به غروپ نزديك ميشد و هوا اّهسته اّهسته تاريك ميگرديد پرده هاى ارسى را كش ميكرد و به فكرش مياّمد كه تاريكى شب همه چيز را در خود مى بلعد. به تنهائى غذاى شب را صرف مينمود و بسيار وقت بخواب سنگين ميرفت، صبح زود با خورشيد بيدار ميشد. مجبور بود چهار فصل سال را با فاميل برادر شوهرش و فاميل كاكا خسرش در يكه قلعه بگذراند. جدائى از اعضاى فاميل، دورى از زندگى شهرى و از اقارب و خويشاوندان و از صحبت همسايه هاى دورو پيش گذر، رنگ صورتش را زرد ساخته بود و خود را محكوم به انزوا ميدانست. عصرها چشم به اّسمان ميدوخت و متوجه ميگرديد كه چگونه دود اّتش تنور و ديگدان از حياط يكه قلعه به فضا بالا ميشود و در دل امواج به نقطهْ نا معلومى ميرود. او زندگى اّيندهْ خود را بسان دودى ميدانست كه سرگردان در سينهْ امواج در فضا ميپچيد و در درون خود فنا ميگرديد. مفهوم ازدواج برايش جز افسردگى، فقر و درد سر چيز ديگرى نمتيوانست باشد و از سوى ديگر ميديد كه تاسف و پشيمانى نيز سودى نمى بخشيد.

عبدالرشيد خان هر هفته بعد از ظهر روز پنجشنبه لباس هاى ناشستهْ خود را در بكس دستى جا ميكرد و عزم سفر بخانه مينمود. با سر و كلهْ پنديده و جبين ترش راه منزل را در پيش ميگرفت، دنيائى از كج خلقى و اوقات تلخ را با خود به همراه مياّورد، بعد از چاشت روز جمعه بى حوصله و اعصاب خراب خانه را به قصد مركز ترك ميگفت.

با وجود همهْ ناسازگارى ها، بد رفتارى و زشت خوئى ها، عبدالرشيد خان صاحب فرزند شد. نامش را عبدالمنان گذاشتند. نوزاد مونس شب ها و روزهاى تنهائى مادر شد و مادرش با طفلك مصروفيت پيدا كرد. ليكن افسوس كه به سن دو سالگى نرسيده بود كه اّفت مريضى شديد سينه و بغل و گلو دردى خطرناك و كشنده به كام مرگش كشيد و مادر كم بخت را تنها رها كرد. مرگ فرزند ضربهْ شديدى به مادر سياه روز وارد اّورد و داغدارش ساخت، خوشى هاى روز را از نزدش گرفت، هم صحبت خود را گم كرد از اّن وقت به بعد لبخندى بر چهره اش نقش نمى بست. شب و روز ديده اش پر اّب بود، خسته و كوفته لحظات را تك و تنها در درون خانه سپرى مينمود.

همسر عبدالرشيد خان بعد از مرگ فرزندش سال و ماه ديگر را با همان حالت سابقه با قهر و ناز و اوقات تلخى شوهر سپرى كرد. مجبور بود با ناملايمات زندگى در قلعهْ باغ بسازد و دشوارى ها را متحمل شود و اّهى بر زبان نياّورد. درين ميان به لطف خداوند صاحب طفل دوم شدند، اين بار نوزاد دختر بود، نامش را ذكيه گذاشتند.

در گيردار حوادث، ذكيه يكساله شد، ليكن فضاى خانه و ارتباط پدرش با مادرش به سان گذشته زهر اّلود باقى ماند. عبدالرشيد خان در كوچكترين مطلب حيله ميگرفت، در خمير موى ميپاليد وزود عصبانى ميشد. روز و روزگار خود و همسرش را غم اّلود ميساخت. مادر ذكيه فكر ميكرد كه براى قبول عذاب بدنيا اّمده باشد و هميش در ذهن و خيالش دهها نقشهْ غلط را ترسيم ميداشت و در فكرش صدها تصميم نادرست از جمله خودكشى دور ميزد. درين انديشه بود كه با عملى كردن نقشه ها و تصاميم خود براى ابد از ستم و كج خلقى شوهر نجات پيدا ميكند، باز به هوش مياّمد كه با انجام اين كار زندگى دخترش تباه ميشود. نزد خود محاسبه نمود كه چگونه با يك بى توجهى و سهل انگارى طفل اول خود را از دست داد، بناً نمى خواست بار ديگر غبار اندوه خورد و خميرش كند و به درد و مريضى طفلش در موقع لازم نرسد، زيرا تنها دخترش را يگانه سرمايهْ زندگى حسرت بار خود ميدانست، چيزى را كه عبدالرشيد خان كمتر به اّن متوجه بود.

كج خلقى و بد رفتارى جان اّغا همسرش را تا اّن سرحد رسانيد كه مجبور به ترك خانه و زندگى شود. از اّخرين امكان استفاده نمود، ذكيهْ كوچك را گرفته بخانهْ پدر خود باز گشت و ديگر هرگز به يكه قلعهْ باغ رو نياّورد. از شوهر زنده جدا و مرده جدا گرديد. ذكيه در خانهْ پدر كلان مادرى با خاله ها و ماما هاى خود الفت گرفت، با اولاد هاى ماما هم بازى شد و در جمع اّنها به سن بلوغ رسيد. تنها كمبودى را كه احساس ميكرد، مهر و محبت پدرى بود و فضاى صميميت فاميل خودى و دست دراز كردن بى چون و چرا و بى منت به دسترخوان پدرى و مادرى. دخترك معصوم بنابر جو حاكم بر فاميل پدركلان بمدرسه راه نيافت، به نوشتن و خواندن دست پيدا نكرد، كنج خانه جايگاه دايمى اش شد.

ذكيه با وجود محروميت از محبت پدر، دختر ظريف و دوست داشتنى شده بود، خواستگار ها پيدا كرد. از بخت بد، قلم زن قسمت و تقديرش را در نتيجهْ خواست خانم و دختر مامايش به جوانى رقم زد كه از يك پاى معيوب مادر زاد و لب بالائى اش چاك بود. كوشش گران كوس شادى ميكوبيدند كه ذكيه با نامزد شدن و وصلت با شوهر اّينده اش بالاى خشت طلا خواهد نشست! چه سخن بى معنى، اّنها به جز از اين حرف هاى مفت و توخالى چه چيز ديگر جا داشت كه بگويند.

ماما ها دست را بدست هم داده محفل شادى ذكيه را سر دادند. دخترك در زير هفت قلم اّرايش، اّرايشگاه چه زيبا شده بود. بدستش خينه گذاشتند و نكاح اش را بستند و به خانه و زندگى اّينده اش سپاريدند. و مادرش بعد از عروسى دخترش در ميان برادر زاده ها باقى ماند و شب ها را با اّنها يكجا ميخوابيد.

عبدالرشيد خان در طول مدتى كه همسر و دخترش از او جدا بودند، بسان گذشته با همان شرايط به زندگى خود در كوته سراى ادامه داد. سالهاى مستى و جوانى اش تمام شده بود،قوس نزولى را ميپيمود و به زمين گيرى نزديك و نزديك تر ميگرديد. روز و روزگارش به بد و بدتر شدن مى انجاميد و به سر و صورتش كمتر رسيدگى ميكرد. ريش رسيده، موهاى نامرتب و لباس هاى ناتميز نمايانگر اّن بود كه گوئى به تكليف خشكيت سردچار شده باشد.

جان اّغا از خدمت دولت تقاعد گرفت و بعد از چندين سال زندگى در مركز، دوباره به زادگاه اش كوچيد و در خانهْ مورثى پدر كلانش تك و تنها مسكن گزيد. گردش ايام چنان تنها رهايش كرد، مثليكه كشتى بى لنگر در طوفان هاى ويرانگر بحرى راه نجات پيدا كرده نمى تواند.

عبدالرشيد خان روزى از يك دكان سودا ميخريد و من همرايش بودم. پير مرد دكاندار با نگاه كاوشگر به قيافهْ او نظاره ميكرد، از نزدش پرسيد:

- مامور صاحب!

- عيالدارى دارى.

جواب داد:

- كوچ هاى ما به خانهْ پدرش رفته.

 

اّلمان فدرال

10/2/1996

 

 


March 19th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان